loading...
عاشقانه ها
سامان بازدید : 196 1390/03/11 نظرات (0)
454554545454
روز،گرم وآفتابی بود.خورشید درآسمان آبی خودنمایی می کردوباتمام قدرت دست نوازشگرش را روی درختان جنگل می کشید.هواآنقدر گرم بودکه همه ی حیوانات جنگل رابه داخل لانه هایشان کشانده بود.قناری بال نقره ای کوچک هم روی شاخه ای درنزدیکی لانه اش نشسته بود واطراف رانگاه می کرد.اما بالاخره خسته شد وبرای استراحت به داخل لانه اش رفت. بال نقره ای باید به اندازه ی کافی استراحت می کرد. بعدازکمی استراحت کم کم باید آماده می شد تا به جشنی که برای میهمان تازه وارد شده به جنگل گرفته شده است، برود. بال نقره ای پرهایش را مرتب کرد و آماده...........
454554545454

روز،گرم وآفتابی بود.خورشید درآسمان آبی خودنمایی می کردوباتمام قدرت دست نوازشگرش را روی درختان جنگل می کشید.هواآنقدر گرم بودکه همه ی حیوانات جنگل رابه داخل لانه هایشان کشانده بود.قناری بال نقره ای کوچک هم روی شاخه ای درنزدیکی لانه اش نشسته بود واطراف رانگاه می کرد.اما بالاخره خسته شد وبرای استراحت به داخل لانه اش رفت. بال نقره ای باید به اندازه ی کافی استراحت می کرد. بعدازکمی استراحت کم کم باید آماده می شد تا به جشنی که برای میهمان تازه وارد شده به جنگل گرفته شده است، برود. بال نقره ای پرهایش را مرتب کرد و آماده و حاضر روی شاخه ی جلوی لانه اش نشست،تا درست سر وقت برسد؛نه زودتر و نه دیرتر. اوهنوز میهمان تازه ی جنگل را ندیده بود و نمی شناخت،حتی نمی دانست که او یک شیر است یامورچه؛برای همین کنجکاو بود تا سریعاً اوراببیند. آن روز برای بال نقره ای رنگ دیگری داشت؛احساس می کرد جنگل عوض شده وهمان جنگل سابق نیست.او لحظه ها را می شمرد،تا اینکه زمان رفتن به جشن فرا رسید.بال نقره ای بال هایش را باز کرد و پروازکنان به طرف رودخانه رفت، چون قرار بود همه ی حیوانات در کنار رودخانه جمع شوند.او به سرعت خود را به آنجا رساند و در کنار بقیه نشست.بال نقره ای سومین فرد حاضر در جمع بود.خلاصه همه ی حیوانات در کنار رودخانه جمع شدند،تااینکه بالاخره نوبت میهمان جشن شد تا وارد میهمانی شود. همه منتظر بودند تا او را ببینند. وقتی او وارد شد همه بلند شدند وخوش آمد گفتند؛اما بال نقره ای مات و مبهوت او را نگاه می کرد.بله با همان نگاه اول قلب بال نقره ای اسیر شد. او دیگر هیچ صدایی نمی شنید و غیر از او چیز دیگری نمی دید.اصلاً باورش نمی شد که میهمان جدید جنگل یک قناری باشد.بال نقره ای بعد از چند دقیقه به خودش آمد و با لکنت به او سلام کرد و نشست. در تمام طول جشن ساکت نشسته بودونه چیزی می خورد و نه حرفی می زد و فقط به او نگاه می کرد،اما قناری تازه وارد توجهی به بال نقره ای نداشت و با دیگر حیوانات صحبت می کرد.زمان برای بال نقره ای به سرعت گذشت و ساعت 12شب فرا رسید،یعنی زمانی که میهمانی تمام می شد. همه ی حیوانات در حال برگشتن به لانه هایشان بودند اما بال نقره ای دلش می خواست جشن ادامه پیدا کند تا او بتواند بیشتر قناری زیبا را ببیند. او آنقدر حواسش پرت بود که یادش رفت اسم قناری تازه-وارد رابپرسد. بال نقره ای به لانه اش برگشت،اما تا صبح پلک روی هم نگذاشت و روی شاخه نشسته بود و به قناری زیبا فکر می کرد. خداخدا می کرد تا هرچه زودتر صبح شود تا او بتواند قناری زیبا راببیند و اسم او را بپرسد. به نظر بال نقره ای هر ثانیه چند ساعت می آمد،اما بالاخره انتظار به پایان رسید و صبح شد. صورت درخشان خورشید دوباره مثل همیشه آرام آرام از پشت کوه نمایان می شد. بال نقره ای کمی منتظر ماند تا هوا کاملاً روشن شود و قناری زیبا هم از خواب بیدار شود،اما دیگر نمی توانست طاقت بیاورد پس به دیدن او رفت. بال نقره ای مانند برق و باد خود را به لانه ی قناری تازه وارد رساند و روی شاخه ای که لانه ی او در روی آن قرار داشت،نشست اما چون دید صدایی نمی آید ساکت ماند تا قناری خودش بیدار شود. قلب کوچک بال نقره ای تندتر ازهمیشه می تپید. گویی می خواست سینه اش را بشکافد و بیرون بزند.خلاصه قناری از خواب بیدار شد و از لانه اش بیرون آمد و بدون اینکه به بال نقره ای توجهی داشته باشد به طرف رودخانه پرواز کرد.بال نقره ای کمی ناراحت شد اما با خودش گفت:حق دارد،اوکه مرا قبلا ندیده و مرا نمی شناسد،اگر مرا بشناسد حتما رفتار بهتری با من خواهد داشت. با این حرف ها کمی خودش را آرام کرد و به طرف رودخانه پرواز کرد. وقتی به آنجا رسید کنار قناری نشست وسلام کرد.قناری تازه وارد با لحنی سرد جواب سلام بال نقره ای را داد. بال نقره ای اسم اورا پرسید. قناری با غرور گفت:اسم من"پرطلا"است. بال نقره ای از اینکه اسم او را فهمیده بود خیلی خوشحال شد،آنقدر خوشحال بود که چشم هایش از شادی برق می زد. اما پرطلا به سرعت و بدون خداحافظی پرواز کرد و رفت. بال نقره ای با اینکه بی ادبی ها و غرور او را می دید اما باز هم نمی خواست باور کند که او مغرور و گستاخ است.

بال نقره ای از آن روزی که پر طلا را دید،آرام و قرار نداشت و مانند مرغ سرکنده به این طرف و آن طرف می پرید،دنیا برایش طور دیگری شده بود،او فکر می کرد که خورشید طور دیگری طلوع وغروب می کند،شب و روزش قاطی شده بود. بیشتر شب ها روی شاخه ی جلوی لانه اش می نشست و تا صبح به آسمان چشم می دوخت. بعضی شب ها چشم هایش را می بست تا شاید خوابش بگیرد اما خواب به چشمانش نمی آمد. بال نقره ای هرروز به دیدن پرطلا می رفت اما دریغ از کمی توجه پرطلا. بال نقره ای ناامید نمی شد و هرروز بیشتر و بیشتر سعی می کرد تا با او رابطه برقرار کند. اما فایده ای نداشت.قلب پرطلا از سنگ هم سرد و سخت تر بود. پرطلا بی توجه به بال نقره ای و احساسات او به خوبی و خوشی زندگی می کرد. همان قدر که پرطلا خوشحال بود به همان اندازه

بال نقره ای غمگین بود. زیرا به هیچ طریقی نمی توانست توجه پرطلا را به خودش جلب کند. هرروز که می گذشت بال نقره ای تلاشش را بیشتر می کرد ولی باز هم سودی نداشت. هرچه قدر بال نقره ای به پرطلا نزدیک می شد،پرطلا خودش را کنار می کشید و بی توجه به او مشغول زندگی بود. تلاش بال نقره ای ماه ها ادامه یافت،تا روزی که یکی از دوستانش به لانه ی بال نقره ای رفت و به او گفت:که پرطلا قصد دارد از جنگل برود. دنیا پیش چشم بال نقره ای تیره و تار شد وجنگل دور سرش چرخید. بال نقره ای دیگر حال خود را نفهمید و روی زمین افتاد،اما وقتی این خبر به پرطلا رسید او حتی به خودش زحمت ندادتا به عیادت بال نقره ای برود و بی تفاوت آماده ی رفتن شد. بال نقره ای بیچاره بعد ازچند ساعت با مراقبت های دوستانش به هوش آمد وبا عجله به طرف لانه ی پرطلا پرواز کرد. وقتی به خانه ی پرطلا رسید،پرطلا مثل همیشه بی تفاوت از کنار بال نقره ای رد شد اما بال نقره ای دیگر نتوانست طاقت بیاورد و او را از پشت صدا زد اما پرطلا بازهم توجهی نکرد. بال نقره ای به سرعت خود را به پرطلا رساند و روبروی او ایستاد. بال نقره ای که چندین ماه به خاطر جلب توجه پرطلا سکوت کرده بود،لب به سخن گشود و گفت:پرطلای عزیز،می دانم که در این مدت تو را اذیت کرده ام و معذرت می خواهم اما به خاطر احساسم هرگز معذرت خواهی نکرده و نمی کنم. اگر کمی به من و احساسم توجه کنی به جایی بر نمی خورد. پرطلای سنگدل ساکت ایستاده بود و نگاه می کرد. نگاه پرطلا آنقدر سرد و سنگین بود که همه احساسش می کردند. حرف های بال نقره ای اشک همه را در آورده بود،اما پرطلای بی احساس حتی تکان هم نمی خورد و سرجایش میخ کوب شده بود و او را نگاه می کرد. وقتی حرف های بال نقره ای تمام شد،پرطلا خواست پرواز کند و برود،بال نقره ای به عنوان آخرین حرف گفت:«پرطلای عزیز به اندازه ی اشک چشمم دوستت دارم.»پرطلا از حرف او خنده اش گرفت وبا صدای بلند خندید اما وقتی او پرواز کرد،بال نقره ای با اولین قطره ی اشکی که از چشمش جاری شد،جان داد. همه ی حیوانات جنگل که در آنجا جمع بودند با صدای بلند برای بال نقره ای بیچاره گریه کردند. پرطلا با شنیدن صدای گریه ی آن ها برگشت اما فقط جسم کوچک و بی جان بال نقره ای را که در وسط افتاده بود دید. بال نقره ای بیچاره تا آخرین لحظه ی زندگیش سعی کرد اما نتواتست حتی به اندازه ی ذره ای توجه پرطلا را جلب کند. پرطلا زمانی به او توجه کرد که او دیگر نیازی نداشت و تنها جسم بی جان و بی رمقش روی زمین بود. بدین ترتیب پرطلا هم تنها شد،چون بال نقره ای تنها قناری جنگل بود و بعد از او هیچ کس به پرطلا توجهی نداشت. بعد از این همه ماجرا پرطلا یاد گرفت که باید قدر همه چیز را در وقتش دانست وگرنه بعدِازدست دادن غصه خوردن هیچ سودی ندارد. پرطلا از این ماجرا تجربه ی جدیدی به دست آورد اما این تجربه بهای سنگینی داشت و بهایش آنقدر سنگین بود که بال نقره ای و عشق پاکش را به کام مرگ فرستاد.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به همه شما دوستان عزيز و بينندگان محترم . من سامان هستم و كارشناسي عمران ميخونم. آدما هميشه با ارزش ترين هديه ها رو به بهترين هاشون ميدن اين وبلاگ چيز با ارزشي نيست اما با همه سادگيش و با همه كميش تقديم ميكنم به همه ي ايرانيان عزيز. در ضمن خوشحال ميشم بعد از خوندن نظرات خودتونو هم بگيد كه باعث دلگرمي ما خواهد شد.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 48
  • کل نظرات : 20
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 37
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 59
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 70
  • بازدید ماه : 280
  • بازدید سال : 9,343
  • بازدید کلی : 106,350