loading...
عاشقانه ها
سامان بازدید : 299 1390/03/17 نظرات (0)
5455454
.

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد .

او از پیدا کردن این پول ،آنهم بدون هیچ زحمتی،خیلی ذوق زده شد

این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز ،

سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!!

ادامه …

سامان بازدید : 197 1390/03/11 نظرات (0)
454554545454
روز،گرم وآفتابی بود.خورشید درآسمان آبی خودنمایی می کردوباتمام قدرت دست نوازشگرش را روی درختان جنگل می کشید.هواآنقدر گرم بودکه همه ی حیوانات جنگل رابه داخل لانه هایشان کشانده بود.قناری بال نقره ای کوچک هم روی شاخه ای درنزدیکی لانه اش نشسته بود واطراف رانگاه می کرد.اما بالاخره خسته شد وبرای استراحت به داخل لانه اش رفت. بال نقره ای باید به اندازه ی کافی استراحت می کرد. بعدازکمی استراحت کم کم باید آماده می شد تا به جشنی که برای میهمان تازه وارد شده به جنگل گرفته شده است، برود. بال نقره ای پرهایش را مرتب کرد و آماده...........
سامان بازدید : 177 1390/03/08 نظرات (0)
52112

با یک شکلات شروع شد. من یک شکلات گذاشتم کف دستش. او هم یک شکلات گذاشتم توی دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد. دید که مرا می شناسد. خندیدم. گفت: «دوستیم؟» گفتم: «دوست دوست» گفت: «تا کجا؟» گفتم: «دوستی که تا ندارد» گفت: «تا مرگ؟» خندیدم و گفتم: «من که گفتم تا ندارد» گفت: «باشد، تا پس از مرگ» گفتم: «نه، نه، گفتم که تا ندارد». گفت: «قبول، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم و گفتم:..........

بقيه در ادامه مطلب:
سامان بازدید : 161 1390/03/08 نظرات (0)
8475454

در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم :
هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم."
دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم ."
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ "
سامان بازدید : 204 1390/03/07 نظرات (0)

543254654

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فكر مي كنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال كاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف كرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت كرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يكي از پيرمردها به ديگري اشاره كرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره كرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب كنيد كه كدام يك از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف كرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت كنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت كرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نكنيم؟»
عروس خانه كه سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد كرد:« بگذاريد عشق را دعوت كنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت كردند. زن بيرون رفت و گفت:« كدام يك از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي كرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا كه عشق است ثروت و موفقيت هم هست!
 

 

سامان بازدید : 192 1390/03/07 نظرات (0)

 

از هنگامي كه خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز مي گذشت.

فرشته اي ظاهر شد و عرض كرد : چرا اين همه وقت صرف اين يكي مي فرماييد؟

خداوند پاسخ داد : دستور كار او را ديده اي ؟

او بايد كاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستيكي نباشد.

بايد دويست قطعه متحرك داشته باشد، كه همگي قابل جايگزيني باشند.

بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شكر و غذاي شب مانده كار كند.

بايد دامني داشته باشد كه همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتي از جايش بلند شد ناپديد شود.....................

 

سامان بازدید : 241 1390/03/07 نظرات (0)

 

 

پسرك پدربزرگش را تماشا كرد كه نامه اي مي نوشت .بالاخره پرسيد :


- ماجراي كارهاي خودمان را مي نويسيد ؟ درباره ي من مي نويسيد ؟

پدربزرگش از نوشتن دست كشيد و لبخند زنان به نوه اش گفت :
.................

 

درباره ما
Profile Pic
سلام به همه شما دوستان عزيز و بينندگان محترم . من سامان هستم و كارشناسي عمران ميخونم. آدما هميشه با ارزش ترين هديه ها رو به بهترين هاشون ميدن اين وبلاگ چيز با ارزشي نيست اما با همه سادگيش و با همه كميش تقديم ميكنم به همه ي ايرانيان عزيز. در ضمن خوشحال ميشم بعد از خوندن نظرات خودتونو هم بگيد كه باعث دلگرمي ما خواهد شد.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 48
  • کل نظرات : 20
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 40
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 62
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 86
  • بازدید ماه : 296
  • بازدید سال : 9,359
  • بازدید کلی : 106,366