.
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد .
او از پیدا کردن این پول ،آنهم بدون هیچ زحمتی،خیلی ذوق زده شد
این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز ،
سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!!
ادامه …
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد .
او از پیدا کردن این پول ،آنهم بدون هیچ زحمتی،خیلی ذوق زده شد
این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز ،
سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!!
ادامه …
زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فكر مي كنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال كاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف كرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت كرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يكي از پيرمردها به ديگري اشاره كرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره كرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب كنيد كه كدام يك از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف كرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت كنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت كرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نكنيم؟»
عروس خانه كه سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد كرد:« بگذاريد عشق را دعوت كنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت كردند. زن بيرون رفت و گفت:« كدام يك از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي كرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا كه عشق است ثروت و موفقيت هم هست!
از هنگامي كه خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز مي گذشت.
فرشته اي ظاهر شد و عرض كرد : چرا اين همه وقت صرف اين يكي مي فرماييد؟
خداوند پاسخ داد : دستور كار او را ديده اي ؟
او بايد كاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستيكي نباشد.
بايد دويست قطعه متحرك داشته باشد، كه همگي قابل جايگزيني باشند.
بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شكر و غذاي شب مانده كار كند.
بايد دامني داشته باشد كه همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتي از جايش بلند شد ناپديد شود.....................
پسرك پدربزرگش را تماشا كرد كه نامه اي مي نوشت .بالاخره پرسيد :
- ماجراي كارهاي خودمان را مي نويسيد ؟ درباره ي من مي نويسيد ؟
پدربزرگش از نوشتن دست كشيد و لبخند زنان به نوه اش گفت :
.................