روز،گرم وآفتابی بود.خورشید درآسمان آبی خودنمایی می کردوباتمام قدرت دست نوازشگرش را روی درختان جنگل می کشید.هواآنقدر گرم بودکه همه ی حیوانات جنگل رابه داخل لانه هایشان کشانده بود.قناری بال نقره ای کوچک هم روی شاخه ای درنزدیکی لانه اش نشسته بود واطراف رانگاه می کرد.اما بالاخره خسته شد وبرای استراحت به داخل لانه اش رفت. بال نقره ای باید به اندازه ی کافی استراحت می کرد. بعدازکمی استراحت کم کم باید آماده می شد تا به جشنی که برای میهمان تازه وارد شده به جنگل گرفته شده است، برود. بال نقره ای پرهایش را مرتب کرد و آماده...........
درباره
داستانهاي عاشقانه , داستانهاي پند آموز ,